سرگدشت 5 زندانی

صادق صالحی
sadegh.sal@Gmail.com

ما 3 نفر هستیم . 5 نفر بودیم . بهتر است بگویم 430 تن بودیم . حالا 3 نفر هستیم . دیروز 3 نفر شدیم .
پس از 17 روز شکنجه باید 2 نفر هم بمیرند هر چند که باید همه مرده بودیم .
برای سومین دور پیاپی به زیر آزار آنها می رویم و یکی ار ما همانی که لاغر تر از بقیه بود و اشکی همیشه در گوشه چشمش حلقه زده بود او از پای در آمد . وقتی آخرین فریاد را کشید درد از تن همه ما بیرون رفت و باز هم برگشت اما برای او نه . وقتی که ما را گرفتند 5 نفر بودیم با چشمانی خون آلود و قلبهای پر از کینه و سینه های ستبر. اولی آه اول هم مرد بلند قد بود ما همیشه از قد او برای دیده بانی استفاده می کردیم . لبهای نازکی داشت و مثل اینکه لب بالا نداشت . وقتی عصبانی می شد گوشهای بزرگش قرمز می شد و چند چین بر روی پیشانی اش می افتاد و ما به او می خندیدیم .آری او دیده بان بود دیده بانی که فقط راه برای رفتن می دید !
نفر دوم من بودم لبخند م را سالها با با صدای خنده مردم گم کرده بودم شاید وقتی کودک بودم خندیدم .
مثلا من نفر اول بودم ، پل عبور برای مواقع اضراری ، برای یافتن غذا ، خنثی کردن مین و کشتن دشمن اما باید نفر آخر غذا می خوردم ، نفر آخر می خوابید م و..
نفر سوم همیشه به او می گفتم باید در مسابقات پرورش اندام شرکت کند اول که نه ولی دوم می شود و او فقط افسوس می خورد . مطمئنم که قلبش در حال له شدن بود . به خاطر دلتنگی هایش فکر کنم آنقدر منقبظ شود تا له شود . در هر شرایطی هواسش آه پیش ، آری همانجا بود هیچ وقت صد درصد متوجه اطراف نبود اما هیچ گاه کسی نفهمید که چرا او اصلا کند و یا دیر عمل نمی کند او دوم مرد . 4 روز قبل مردنش یک بند عرق میکرد وزیر لب می گفت : من دارم از عشق تو می میرم ، خود تو که نمی دونی .
و ما هیچ وقت سعی در آرام کردنش نداشتیم چه فایده بگذار لحظاتی را هر طور که بخواهد سپری کند . دلم برایش سوخت . مهم نیست مهم نیست هیچ چیز مهم نیست حتی ... هیچ چیز .
نفر چهارم دیوانه بود و یا مست نمی دانم این مرد هیچ گاه فکر نمی کرد هنوز هم فکر نمی کند او مسئول حرکت و تاکتیک تیم بود . هدف به او گفته می شد واو برای همه ما وظایف را مشخص می کرد اصلا هم اشتباه نمی کرد بجز این دفعه شاید این بار هم اشتباه نکرد .

ریشش به اندازه موی سر و سبیلی بلند خیلی بلند و قدش به اندازه یک تفنگ بود . با خود که حرف می زد فکر می کردیم اراجیف است اما وقتی گوش کردیم دیدم کتابهایی که از کودکی خوانده را دوره می کند بدون یک پاراگراف اشتباه . او قرار است امروز بمیرد . دو روز پیش به خودش گفتند شاید دیوانه و یا از اضطراب بمیرد . فقط رو به دیوار نشست مثل یک بو دایی در معبد بدون اینکه تکان بخورد قبل از اینکه این حرکت را بکند گفت : عشق عدالت زجر .
هنوز هم رو به دیوار است . دیوار دیوار دیوار .
نفر پنجم کسی که حرف می زند می خندد می گرید و خوب فکر می کند بدنی ورزیده افکاری پویا و فقط هنگام انجام مسئولیت شجاعت و صلابتش را می توانستی بفهمی . صورتش را هر روز می تراشد حتی با سر نیزه تفنگ و سپس با قاشق و حالا که هیچ نداریم او هم صورتش را نمی زند . با ریش بسیار زیبا تر است لبان قرمز و آبدارش در بین آن ریشها و سبیل سیاه کاملا مشخص و تحریک کننده است شاید فقط یک بوسه . معشوقه اش را خورد وقتی ما را گرفتند عکس معشوق اش را خور د او مسئول عملیات انتحاری بود و بعلاوه نجات دیگران قبل از خودش .
ما 3 نفر هستیم 5 نفر بودیم بهتر است بگویم 430 تن بودیم .
امروز ساعت 4 بعد از ظهر نفر چهارم مرد . نمی دانم بگویم مرد پرواز کرد سوخت نمی دانم اما پس از دو روز و نیم که بدون حرکت رو به دیوار نشسته بود امروز آمدند ببرندش ، ما فقط نگاه کردیم صدای کلید زنجیر ها را جدا و قفلها باز می شد و من مضطرب می شدم او همچنان آرام وقتی صدایش کردند تکان نخورد دست که به او زدند باز هم تکان نخورد این بار وقتی خواستند با اندکی ترس به او لگد بزنند بدنش آرام از زمین بلند شد و در همان حالت نشسته به سمت بالا می رفت وقتی سرش به سقف خورد شکست اما بدن همچنان بالا می رفت صدای شکستن گردنش ما را به حیرت انداخته بود دو مامور از ترس به پشت در رفتند و از آنجا نگاه کردند . بدن همچنان بالا می رفت و سقف بتونی بی آنکه تکان بخورد آنجا مانده بود قفسه سینه و ستون فقرات شکست و قطرات خون روی زمین می ریخت و تمام بدنش آنقدر بالا رفت که له شد و جنازه اش در همان بالا آتش گرفت و دود زردی تمام سلول را فرا گرفت من و نفر پنجم به سرفه های شدیدی افتادیم دو مامور پشت در تمام زنجیر ها را دوباره بستند درها را قفل و ناسزا گویان رفتند بعد از حدود 10 دقیقه دود از سلول بیرون رفت و تنها من بودم و نفر پنجم .
به گوشه گوشه ای نگاه کردم ، همانجایی که نفر اول بود حس می کنم هنوز هم آنجا حضور دارد و فضا را اشغال کرده شاید هم همین طور بود . یکبار که همه ما را به برق وصل کردند حدود 3 دقیقه یا کمتر خسته و منگ به سلول بر گشتیم در حال و هوای شنیدن و نشنیدن گفتند که نفر اول فردا خواهد مرد وصدای قفل شدن درهای راهروها رفتن آنها را خبر داد پس از پنج شش ساعتی که بی هوش به زمین افتاده بودیم ، آرام چشمانم را باز کردم نفر اول را دیدم داشت قدش را اندازه می گرفت دو مترو چهار سانتی متر با لباسش بازی می کرد و حرکاتی از این قبیل ترس را در وجود ش نمی توانستم پیدا کنم شروع کرده بود به آواز خواندن کم کم سه نفر دیگر هم به هوش آمدند همه متوجه او بودیم و بی آنکه خودمان بخواهیم تمام
حر کاتش را زیر نظر داشتیم . با خودش بازی ایکس او می کرد گاهی هم یک لبخند تلخ گوشه لبش پیدا میشد نفر چهارم کنارش رفت و باهم شروع کردند به بازی ساعتها و ساعتها شب از راه رسید پس از خوردن پس مانده غذای سگها که کفاف یک نفر ما را هم نمی داد خوابیدیم . نفر اول زودتر از بقیه خوابید و واقعاً به خواب رفت بی آنکه به صبح فدا باندیشد .
صبح صدای داد و فحش ماموران ما را از خواب بیدار کرد همه بیدار بودند و من نفر آخر از خواب بیدار شدم پس از یک سری حرف که زدند در را باز کردند و به نفر اول گفتند که همراه آنها برود . لحظه آخر بود همه خوب می دانستیم که دیگر او را نخواهیم دید او آرام بلند شد به تک تک ما نگاه کر د جلوی در ایستاد راست و محکم یک سلام نظامی داد و پا را محکم به زمین کوبید و گفت : درود بر روح بلند نفر چهارم . نفر چهارم هیچ تغییری درچهره و حرکاتش ایجاد نشد و بی تفاوت نگاه کرد .یکی از ماموران که رنگ پوستش تیره و سبیلهای کج و نامرتبی داشت بلند فریاد زد : نفر چهارم کیست ؟ و نفر پنجم به او گفت یکی از فرماندهان بود .
آن دو حس کردند که آن فرمانده مرده که برایش درود می فرسد با یک ضربه قنداق تفنگ به فکش او را وادار به حرکت کردند . پس از نیم ساعت ما را هم به اتاق شکنجه بردند . او در اتاق مجاور بود دیوار شیشه ای در این میان آنقدر تمیز بود که فکر کردم هیچ فاصله ای بین ما نیست ما را با باتومی که برق داشت می زدند و او در آن اتاق به برق وصل بود و با یک نیزه بدنش را پاره پاره می کردند .

***
دوستانم در آن طرف صدایی شبیه زوزه از خود در می آوردند و من هیچ حسی نداشتم فقط حسی از خارش در آنجا که نیزه فرو می رفت داشتم . به یکباره حسی از سبکبالی در من دست داد . می خواستم بلند شود آرام اما نیاز به یک اتکا داشتم آری فهمیدم ، آرام آرام قدرتم را از ریز ترین سلولهایم جمع کردم و با یک فریاد فریادی که تمام تکه های بدنم سهمی مساوی داشتند فریادی که حتی حس خارش را از بین برد فریاد زدم بلند بلند بلند .
من بی هیچ رمقی در وسط این زندان تیره و نمناک دراز کشیده ام . صدای نفسهای عمیقم سلول را پر کرده هر چند که من از این بوی گندی که به داخل سلول هدایت می شود حالم به هم می خورد در تمام روزها و ساعتها که ما را شکنجه دادند کمتر از همه فریاد زده ام و کمتر از همه هم در بدنم زخم و پارگی به وجود آمده گاهی که زیر شکنجه چند ساعته بودیم فکر می کنم که اصلا زجری نمی کشم در این چند روزه تنها یک جمله توانسته ام بگویم : مهم نیست ، و بارها تکرار کرده ام . یادم می آید هنگامی که در سنگر هایمان بودیم هیچ وقت از چیزی شکایت نکردم حتی شبی که بیرون از سنگر بی هیچ پتو و لباسی در سرمای زیر دو درجه خوابیدم . ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم و فقط گفتم :هوا کمی خنک بود بد نخوابیدم .
صدای باد در راهروهای سرد و تاریک و تنگ این زندان می پیچد و مرا به یاد نفر سوم می اندازد .اسمش نمی دانم چه بود در گوشه بالا و سمت راست سلول می خوابید و عکس معشوقه اش را با گوشه سنگ روی زمین کشیده بود . یک روز در دور دوم شکنجه ها پس از 6 ساعت زجر و کتک با او گفتند که باید آماده مردن باشد اما معلوم نیست کی ولی زودتر ازبقیه . جمله ای سنگین و سخت ولی واقعی .
برای اولین بار پس از یک بیهوشی 18 ساعته اشک را در گوشه چشمانش دیدم زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت .

***
از خستگی به شدت خوابم می آمد اما صدای هق هق خودم نمی گذاشت بخوابم شاید ساعتها در این حالت خواب و گریه بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد . حسی از آرامش و بی دردی داشتم کسی به من چیزی نگفت اما فهمیدم که هر کجا بخواهم می توانم بروم مقصدم مشخص بود . شب بود به منزلی رسیدم که برایم نا آشنا بود اتاق خواب را پیدا کردم حتما آنجا خواهد بود می خواهم یکبار دیگر ببینمش و به او بگویم که تا چه حد دوستش دار م.
بدون اینکه در را باز کنم وارد شدم آرام و عبادت گونه آرامش عجیبی قلبم و تمام پیکر اسیر و عاشق مرا فرا گرفته بود از اینکه دوباره او را خواهم دید هیجان زده و خوشحال بودم صدایی در تمام اتاق پیچیده بود ، وقتی وارد اتاق شدم او را در آغوش همسرش می دیدم که می گفت : عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم .
مثل یک سگ نفس نفس می زنم همه جا می چرخد می خواهم سرم را به زمین بکوبم من را نمی بیند حس نمی کند وای چه گفت او همسرش است من چه می خواهم خدا خدا این همه شکنجه کافی نبود حسی از فرو ریختن و ترکیدن بغض با صدای شدید گریه تمام سلول را فرا گرفت . و حس فرو ریختن دیوارها بر سرم و گم شدن تمام وجود عاشق تکه پاره و حال دل سوخته مرا در بر گرفت برگشتم من که او را دوست دارم آه من دارم از عشق تو میمیرم خود تو که نمی دونی وای خدای من اینجا اینجا من من آه من دارم از عشق تو میمیرم خود تو که نمی دونی . خود را در زندان یافتم از شدت اشک هیچ جا را درست نمی دیدم آه من دارم از عشق تو میمیرم خود تو که نمی دونی .

وقتی از خواب بیدار شد مدام همان جمله را تکرار می کرد گریه می کرد و باز همان جمله را تکرار چهار روز و شب ، دلم برایش سوخت اما مهم نیست .
پس از چهار روز وقتی که جلوی ما خواستند بکشندش همین جمله را می گفت وقتی که از وسط به دو نیم شد هر قسمت بدنش که نصف دهان را همراه داشت این جمله را می گفت سپس قطعه قطعه اش کردند و باز هم این جمله شنیده می شد ، مثل اینکه روح از بدن او بیرون نمی رفت هر تکه بدنش سوزناک و غمگین می گفت : آه من دارم از عشق تو میمیرم خود تو که نمی دونی . صدایی بسان یک دسته بچه که شعر محزونی را می خوانند فضای سلول را فرا گرفته بود ما سه نفر فقط نگاه می کردیم .یادم است در آخرین ثانیه ها قبل از فرود آمدن شمشیر بر بدنش نگاهی عمیق به چشمان من انداخت نگاه نکرد به من گفت به معشوقه اش نگویم که چقدر دوستش داشت . صدای اعضاء بدنش مرا از خود بیرون آورد . بدنش را تکه های پیکر دل سوخته اش را سوزاندند و خاکستر ش را در بیابان با باد در آمیختند که این صدا قطع شود اما بعد از این کار زوزه باد نیز هر دم و هر جا با صدایی رسا و صاف انگار که به این جمله افتخار می کند می گفت : آه من دارم از عشق تو میمیرم خود تو که نمی دونی .

***
هیچ حسی از رحم و یا دلسوزی ندارم نفرتی نیز در دل ندارم بقیه می خندند گاهی هیجان زده اما من بی تفاوت . شاید دلم نمی خواست که این دو اینجا باشند حالا که هستند زیاد فرقی نمی کند سه نفر قبلا مرده اند نمی دانم این دو نفر را کی خواهیم کشت . آه دلم برای خانواده ام تنگ شده است ، دخترم ، اما این دو .
به ما گفته اند که امروز هم باید آنها را شکنجه بدهیم 40 ساعت آویزان از سقف بدون نور و غذا همراه با کتک . همراه سه نفر دیگر می رویم که آنها را بیاوریم من نفر دوم هستم ، اولین نفر درها را باز می کند سومی فحش می دهد و از این شکنجه خوشحال است و من به صداهای اطراف می اندیشم صدای زنجیرها و باز و بسته شدن قفلها مطمئنا برای آنها زجر آور و برای دوستان من لذت بخش . بوی نم همه جا را فرا گرفته و خیسی دیوار از هر دو سمت راهرو به وضوح مشخص است و در دیگری باز می شود و در امتداد این راهرو سلول آنها ست بی هیچ هیجانی نزدیک می شوم خانواده ام را نزدیک تر حس می کنم . شاید پس از مرگ این پنج نفر چند روزی را به مرخصی بروم . در را که باز می کنیم هیچ چیز مشخص نیست فقط دو جسم شبیه مجسمه بی آنکه تکان بخورند نفر اول لامپ را روشن میکند و ....
خانواده ام را بسیار نزدیکتر حس می کنم لبخند خوش آیندی روی لبانم نشست سرباز اولی وحشت زده شده و سومی فحش می دهد که این دو قسر در رفته اند .
وقتی لامپ روشن شد آن دو زندانی را دیدم روبه روی هم نشسته به فاصله کمتر از 50 سانتیمتر چشم در چشم هم دوخته و با دستان شان گلوی دیگری را گرفته وآنقدر فشار داده بودند که دیگر هیچ شکنجه ای را حس نکنند و به سه نفر دیگر پیوسته بودند .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33386< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي